-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 12 مهرماه سال 1391 21:37
عجیبه،تا میام اینجا بنویسم اشکام میاد پایین. اینجا سنگ صبوره یا من دل نازک شدم؟؟؟ دلم بغل میخواد،یه بغل واسه خودم،یه جایی که بدونم فقط و فقط مال منه.کسه دیگه ای توش راه پیدا نمیکنه. توقعم زیادیه؟؟؟ فکر نمیکنم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 مهرماه سال 1391 13:50
دیشب خواب عروسی مهدیو دیدم. مهدی دوست پسر سابقم بود. کسی که واقعا عاشقش بودم. همه ی زندگیمو به پاش گذاشتم،چقدر کرخت شدم از دیروز که فهمیدم داره ازدواج میکنه. من نمیدونم اون کسی که قرار مال من بشه کی میاد تو زندگیم. خسته شدم از اینهمه در به دری. دلم یه شونه می خواد واسه خود خودم. دلم می خواد بزنم برم یه جایی که کسی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 5 مهرماه سال 1391 20:12
امروز کلی با اقای جیجل صحبت کردم،خیلی حرف زد،کلی خاطره تعریف کرد.میترسم عاشقش بشم. کاشکی بتونم جلوی احساسمو بگیرم،دلم می خوادش واقعا.چیکار کنم که مرد زندگیم بشه؟؟؟ من واقعا بهش پایبندم،چرا نمی خواد مال من باشه آخه!!!
-
ورزش
سهشنبه 4 مهرماه سال 1391 15:34
امروزو با یه حس خوب شروع کردم. با حس اینکه یه جایی یه نفر قلبش واسه من میزنه. ساعت 5:30 صبح از خواب بیدار شدم،ساعت 6 بیدارش کردم،ساعت 7ام خودم کم کم آماده شدم. 8باشگاه بودم بعد از مدتها،چقدر روحیم عوض شد،باید بچسبم بهش دوباره. امروز 62 کیلومه و قدم 170،دوست دارم بدونم 1 ماه دیگه وزنم چند کیلو میشه،با کلی پرهیز البته....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مهرماه سال 1391 12:01
دوباره تصمیم گرفتم به نوشتن،انگار اینجوری راحت تر تخلیه میشم. با دوست پسرم کات کردم،کسی که همه ی زندگیمو به پاش گذاشتم،خیلی راحت گفت همه چیز یه روز تمام میشه،اینم باید تمام بشه،و من هیچی نگفتم. چرا پسرا اینجورین؟؟؟اینهمه عشق و محبت دید آخرش ول کرد... با یکی از جاست فرندام فکر کنم دارم وارد مرحله ی دوستی میشم،امیدوارم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 آذرماه سال 1390 19:11
وای خدااااااااااااااااااااااااااااا دوباره عاشق شدم رفت٬دارم لذت میبرم از زندگی با عشقم.واقعا دیگه فکر نمیکردم روزی کسی پیدا بشه که انقدر دوسش داشته باشم که حاضر بشم از خودم بگذرم.دوسششششششششششششششششششش دارم خب به کی بگم؟؟؟؟؟؟ خدایا مرسی واسه اینهمه موفقیتی که بهم یهویی دادی٬اون از ارشد اون از عشق٬اون از کار. هفته...
-
روزمرگی
پنجشنبه 3 شهریورماه سال 1390 18:25
دلم هوس مشروب کرده،مستی می خوام،بغل توپ میخوام. حالم داره از این یکنواختی بهم میخوره اه. آخه این چه زندگی که ما داریم؟؟؟؟ تازه از تهران برگشتم ولی اونجا هم تنوعو پیدا نکردم،نمیدونم شاید باید برم شیراز،آخه اونجا خاطره زیاد داشتم.خوشی زیاد داشتم... من تنوع می خوام،عشق می خوام،بغل می خوام،آقا جون مگه خواسته ی زیادیه که...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 28 تیرماه سال 1390 22:23
تا وقتی اینجا نمی نوشتم هرشب تو ذهنم نوشته هامو مرور میکردم٬الان که می خوام بنویسم هیچی نمیاد تو ذهنم. من نمیدونم چرا آدما اینجوری شدن آخه٬یارو از تبریز زنگ زده میگه ممول پاشو بیا اینجا(تازه از ترکیه اومده) آخه من نمیدونم چی فکر کرده پیش خودش که من اینهمه راه از اهواز تا تبریز باید برم ببینمش که چی بشه آخه؟؟؟ منم گفتم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 27 تیرماه سال 1390 02:24
حالم از هرچی مردو پسره بهم میخوره.همشون فقط دنبال س.ک.س هستن.به هر طریقیم میخوان بهش برسن. از هفته ی پیش تا الان ۴نفر درخواست ازدواج کردن٬ و جالبتر از همه اینه که تابلو همشون میخوان گول بمالن سر آدم که بری بخوابی باهاشون منم که خودم اینکارم همرو پیچوندم. ۱سال بود یه نفرو میشناختم٬کلی باهم حرف میزدیمو باهم در رابطه...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 تیرماه سال 1390 13:44
چه حس خوبیه تنهایی.تقریبا تمام پسرای دوروبرمو پروندم.واقعا دیگه حال و حوصله ی هیچکدومشونو ندارم.واسه خود خودمم. راحت میرم تو فیس بوک.بعد ۴سال عضو بودن مجبورم کرد که دیگه نرم.۳ماهم نرفتم ولی دیگه خسته شدم دوباره بلزش کردم.بعد ۳سال نوشتن وبلاگمو پیدا کرد و مجبورم کرد پاکش کنم ولی الان دوباره مینویسم.خوشحالم که دیگه نیست...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 24 تیرماه سال 1390 14:58
چه حس خوبیه دوباره نوشتن.واقعا خیلی وقتا دلم خواست که بنویسم ولی از ترس اینکه دوباره وبلاگمو پیدا کنه ننوشتم. من برگشتم به دنیای نوشتن... دوستام برگردینننننننننننننننننننننننننننننننننننننننن دوباره کامنت بذارید.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 اسفندماه سال 1389 00:18
باید بنویسم.فقط می خوام خالی بشم از اینهمه رنج. یعنی چی باید گوشیمو چک کنی؟؟؟؟چرا می خوای کیفمو بگردی؟؟؟چرا همه جا اید ترس داشته باشم که تو اون دورو وری؟؟؟؟ بابا من میخوام راحت باشم.میخوام آزاد باشم نه شوهرمی نه پدرم.فقط دوست پسرمی میفهمی فقط دوست پسرم.
-
دوباره
جمعه 6 اسفندماه سال 1389 18:32
تپل وبلاگمو 2باره پیدا کردو من مجبورم که دوباره وبلاگمو عوض کنم.نمیدونم به کی بگم که من دلم میخواد بنویسم ولی دلم نمیخواد اون سر از کارام در بیاره 2شب پیش خواستگار اومد خونمون،خواهرش زمانی که مامان بیمارستان بود پرستار مامان بود،همونجا از من خواستگاری کرد واسه داداشش. نمیدوم از دست این تپل به کجا پناه ببرم که وبلاگامو...